صفحات

جستجو در مندرجات کتاب

۶.۱۰.۹۵

(۱۰۶)

آخرین روزهای زندگی من (۵)


بیاد دارم مردی به من نوشته بود صاحب کلبهای در نزدیکی دریاست و من میتوانم در آنجا زندگی مطمئنی را بگذرانم. از اینگونه دعوتها و پیشنهادات فراوان دریافت کرده بودم. عده فراوانی برای من زندگی راحتی آرزو می‌کردند. این ابراز احساسات صمیمانه از طرف آمریکائیان نسبت به من باعث شادمانی و گاهی هم تعجب میشد. به هر حال مغایرت زیادی با رفتار وسایل ارتباط جمعی و متاسفانه سیاست دولت آمریکا داشت. بر علیه حضور من در آمریکا تظاهرات خیابانی صورت میگرفت که بیش از حد اغراق آمیز بود. در حالیکه تظاهرات در پشتیبانی و ابراز وفاداری نسبت به من انجام میگرفت با سکوت از آن می‌گذشتند. بخاطر دارم در آخرین دیدار رسمی‌ از آمریکا در سال ۱۹۷۷ تظاهرات بر علیه من انجام گرفت. در ویلیامسبورگ در حدود ۵۰ نفر بر علیه من شعارهایی میدادند، در حالیکه ۵۰۰ نفر به پشتیبانی من تظاهراتی انجام دادند.

وسایل ارتباط جمعی از هردو تظاهرات اخباری منتشر کردند لیکن تعداد شرکت کنندگان در تظاهرات را کاملا وارونه انتشار میدادند و با نیشخند می‌پرسیدند چه کسی برای جمع آوری تظاهرکنندگان به نفع شاه پول پرداخته است؟ هیچکس علاقهای نشان نمی‌داد تا جواب سئوال خود من را پاسخ گوید: چه کسی پول تظاهرات ضدشاهی را می‌پرداخت؟ مسلما به آنها پول داده شده بود، زیرا در غیر اینصورت تظاهراتی بر علیه من انجام نمی‌گرفت. در میان تظاهرکنندگان سیاهان و افراد مو طلائی دیده میشدند که در میان ایرانیان چنین افرادی بندرت می‌توان پیدا کرد. در تمامی‌ دوران اقامت من در بیمارستان نیویورک ارتباط بسیار ناچیزی با دولتمردان آمریکائی داشتم و زمانیکه نیروی دوباره یافتم سیل دیدار کنندگان سرازیر شد. نه تنها از پرزیدنت کارتر، حتی از اطرافیان وی هم پیامی‌ دریافت نکردم. گاهی به تماشای تلویزیون مشغول می‌شدم و با تعجب ملاحظه میکردم با چه جدیتی خبرنگاران با مخالفین من در جلوی بیمارستان گفتگو میکنند.

مانند همیشه هیچگونه صحبتی از طرفداران من نبود. اتفاقی که اطرافیان مرا بسیار خوشحال کرد این بود که یک هواپیمای کوچک در هوا به دنبال خود پارچه سفیدی می‌کشید که بر روی آن "جاوید شاه" نقش گرفته بود. در چهارم نوامبر، دو هفته پس از ورود ما به نیویورک سفارت آمریکا در تهران توسط عده ای متعصب اشغال و ۵۰ کارمند سفارتخانه به گروگان گرفته شدند. در پیرامون این عمل وحشیانه چیزی برای گفتن ندارم، جز اینکه میخواستند ایالات متحده را بخاطر اجازه ورود و درمان من در آمریکا "تنبیه" نمایند. هر گونه تفسیری در این زمان کنونی ناشایست  مینماید اما این ماجرا تاثیر عمیقی در زندگی من داشت هرچند واشنگتن هنوز گفتگوی مستقیمی ‌را با من برقرار نکرده بود، اما نشانه های غیرقابل چشم پوشی موجود بود که مسئولین دولت آمریکا میخواستند هرچه سریعتر، البته اگر نتایج معاینات پزشکی اجازه میداد، مرا از کشور خارج کنند. خود من هم در نظر نداشتم بیش از آنچه لازم و ضروری است در آنجا بمانم.

به همین سبب در هشتم نوامبر آمادگی خود را برای ترک ایالات متحده اعلام نمودم به این آرزو تا شاید گروگانها آزادی خود را باز یابند. بنظر پزشکان این مسافرت، سفری مرگبار میتوانست باشد. من بار دیگر اعلام کردم، در روابط دوستانه من با آمریکا تزلزلی بوجود نیامده و به این موضوع اشاره کردم که در زمان حکومت من ۴۵ هزار آمریکائی با صلح و آرامش در ایران زندگی می‌کردند. دولت آمریکا عکس العملی نشان نداد. لیکن پرزیدنت سادات، اشرف گوربال (Ashraf Ghorbal) سفیر مصر را در آمریکا به بیمارستان نزد من فرستاد، با این پیشنهاد تا برای ادامه درمانهای پزشکی و استراحت به مصر بازگردم. من بی نهایت تحت تاثیر قرار گرفتم اما حاضر نبودم صمیمیت و بلند همتی دوست خود را قبول کنم. محل اقامت ما در کوئرناواکا برای زندگی ما کافی بود. با اینکه ویزای مکزیک در نهم دسامبر تمام میشد، غم آنرا داشتم ویزای ما را تجدید نکنند. پرزیدنت لوپز پرتیو در دو دیدار مختلف، شخصا به من میگفت مکزیک را مانند وطن خود بدانم.

خبر هائی که در روزنامهها بخاطر عزیمت من از آمریکا منتشر می‌شد دولت مکزیک را بر آن داشت تا آمریکا را در مورد برگشت ما به مکزیک مطلع کند. مکزیکی ها هیچگونه مشکلی برای اقامت دوباره ما در مکزیک نمی‌دیدند. باز هم به گفته هایشان اعتماد کردم و با همه سرخوردگیهائی که از دنیای غرب داشتم به آنها اطمینان نمودم. من در گذشته از انتقاد دنیای غرب روی گردان بودم و هنوز هم با احتیاط به انتقاد از آنها می‌پردازم. این موضوع بیش از پیش روشن شده است که سیاست غرب در ایران و بطور کلی در تمام دنیا، کوتهبینانه و خطرناک و بیشتر مواقع ناشیانه و ابلهانه است.  من با دقت به رویدادها و اتفاقات اخیر توجه کردم و این اندیشه را به دست آوردم. به عنوان مثال گزارش تلویزیونی از جلسه عمومی‌ سازمان ملل متحد در پیرامون گروگان‌ها را نام میبرم. روی پرده تلویزیون آنتونی پارسونز ظاهر شد که اکنون نماینده بریتانیا در سازمان ملل متحد است، یکسال قبل فرستاده ملکه انگلیس در تهران بود (سفیر کبیر انگلیس در تهران)، در آن گزارش تلویزیونی من چیزهایی از دهان او شنیدم که هرگز باور کردنی نبود! من فقط اهم مطالبی را که بیان کرد بخاطر دارم.

او میگفت:"بگذاریم این آدمها در مقابل جلسه عمومی ‌سازمان ملل متحد حاضر شوند تا بتوانند انقلابشان را تشریح کنند". منظورش اعضای شورای انقلاب بود، وی از کسانی صحبت می‌کرد که تعداد بیشماری از انسانهای بیگناه را به قتل رسانده بودند. این همان آقای پارسونزی بود که در پائیز ۱۹۷۸ زمانی که انتخابات آزاد را در ایران اعلام کردم به من می‌گفت حتی اگر به قیمت از دست دادن تاج و تخت من تمام شود میباید چنین کاری را انجام دهم، زیرا حداقل در تاریخ بعنوان پادشاهی که به آرمانهای دموکراتیک خود وفادار مانده است نامم خواهد ماند. این گونه رفتارها سابقه بسیار طولانی دارد و مثالیست بسیار روشن برای دوروئی غرب.

به عنوان هم پیمان می‌بایست به آرمانهای دموکراسی غرب وفادار باشم بدون توجه به اینکه تا چه حد در کشورم امکانپذیر هست. اما از جمهوری به اصطلاح اسلامی ‌که تمام ایده‌آل‌های دموکراسی غرب را به کثافت کشیده بود، دعوت صمیمانه می‌کردند تا به سازمان ملل متحد بیایند، تا نمایندگان "اخلاق نو"، به اصطلاح انقلاب اسلامی‌ را برای آنان تشریح کنند.