صفحات

جستجو در مندرجات کتاب

۶.۱۰.۹۵

(۱۱۱)


آخرین روزهای زندگی من (۱۰)


در بیست و یکم مارس هامیلتون جردن به پاناما آمد. او به محض ورود، تلفنی خبر داد برای دیدار من آمده است. مشاور من آرماو به او جواب داد دیگر خیلی دیر است ما داریم پاناما را ترک می‌کنیم. او سپس به دیدن ژنرال توریخو رفت، با لوید کوتلر رابطهای برقرار کرد و بعدا آرنولد رافائل یکی از مشاوران برجسته ونس وزیر امور خارجه آمریکا به پاناما پرواز کرد. پس از ورود آرنولد رافائل به پاناما، لوید کوتلر تلفنی گفت با پیامی‌ از طرف پرزیدنت کارتر به کنتادورا میاید. ما قبول کردیم درحالیکه میدانستم شهبانو قبلا با خانم پرزیدنت سادات صحبت کرده و تصمیم مرا برای مسافرت به مصر به او رسانده است.

هنگامی‌که لوید کوتلر آمد، پا فشاری می‌کرد تا با من تنها باشد (بدون حضور مشورانم با من دیدار کند) با عدم علاقه قبول کردم به شرطی که مشاور من آرماو در نزدیکی محل ملاقات از دور ناظر گفتگوی ما باشد. من قبلا با لوید کوتلر در پایگاه هوائی لاکلند گفتگوهائی داشتهام و میدانستم انسان زیرکی است که با مسائل پیچیده سیاسی آشناست. وی بسیار عاقلانه  موقعیت ایالات متحده را برای  من شرح داد. او می‌گفت مسافرت من به مصر خطری برای پرزیدنت سادات در جهان عرب و تاثیر فراوانی در گفتگوهای صلح خاورمیانه خواهد داشت و هر زمان که میل داشته باشم می‌توانم به بیمارستان هوستن برای عمل جراحی بازگردم. قرار ما در لاکلند هم همین بود. اما در این میان به علت روابطی که برای آزادی گروگانهای آمریکائی انجام می‌گرفت مناسب نبود به آمریکا سفر کنم زیرا خطری برای این گفتگوها ایجاد میکرد.


بهترین راه حل برای پرزیدنت کارتر این است که من در پاناما بمانم و بلافاصله اطمینانهائی را در این مورد بیان کرد. وی می‌گفت میتوان عمل جراحی را در بیمارستان آمریکائی گورگاس انجام دهم و طبیبان پانامائی حاضر هستند از دکتر دوباکی بخاطر رفتارشان در بیمارستان پاناما پوزش بطلبند. لوید کوتلر با اطمینان صحبت می‌کرد، اما من تصمیم خود را گرفته بودم. به هر حال قول دادم در پیرامون پیشنهادات وی فکر کنم و وی را در صبح روز بعد بپذیرم. پیشنهادات آمریکائیها را جدی نمی‌دانستم زیرا که یکسال و نیم گذشته قولهای آمریکائیها بسیار بی ارزش شده بود.  قولهای آنها تاج  و تخت مرا بر باد داد و اعتماد دوباره به اقوال آنها میتوانست معنی مرگ و نیستی مرا به همراه داشته باشد.

فردای آنروز لوید کوتلر پیش من بازگشت.  چمدان‌های بسته ما را دید و متوجه تصمیم ما شد. او تلاش بیشتری نکرد تا در هدف ما تغییری بدهد به این سبب به کاخ سفید تلفنی خبر داد که کارهای مورد لزوم انجام بگیرد. وی میگفت عاقلانه است که یک هواپیمای آمریکائی را برای این سفر انتخاب  کنیم و منتظر هواپیمای سادات نشویم، زیرا معتقد بود هواپیمای مصری بخاطر اجازه ورود برای بنزین گیری در طول راه مشکلاتی خواهد داشت. تلفن های متعددی شد. لوید کوتلر و اطرافیانش به تهیه هواپیما پرداختند. این هواپیما در فرودگاه بینالمللی شهر پاناما منتظر بود. پس از تصمیم من برای ترک پاناما، رفتار پانامائیان تغییر کرد. آنها برای کمک به ما کوشش می‌کردند. نگهبانان در امنیت ما جدیت به خرج می‌دادند. من تب زیادی داشتم و فشار خون من بطور خطرناکی پائین بود. گلبول‌های سفید خون من به ده درصد میزان عادی رسیده بود. بدین سبب پرواز بر روی آتلانتیک خطرناک بود. اگر در هواپیما در حین پرواز زخمی ‌میشدم امکان اینکه جلوی خونریزی را بتوانند بگیرند کم بود. ما در شهر پاناما سوار هواپیما شدیم.

سفر طولانی و خسته کنندهای بود. در آزورن (Azoren) برای بنزینگیری فرود آمدیم. یک ژنرال پرتغالی و سفیر آمریکا در فرودگاه منتظر ما بودند. هرچند من بیمار و تب فراوانی داشتم، ولی برخاستم و خود را برای پذیرفتن آنها آماده کردم. بالاخره در قاهره فرود آمدیم. پرزیدنت سادات و خانم‌شان منتظر ما بودند تا در هوای آفتابی آنجا از ما استقبال کنند. گارد نظامی ‌در پشت سر پرزیدنت سادات دیده می‌شد. من هواپیما را ترک کردم و بسوی پرزیدنت سادات و خانمش رفتم و وی را در آغوش گرفتم. او گفت:"خدا را شکر که شما در امنیت هستید". من در این مورد مطمئن بودم. بوسیله هلیکوپتر از فرودگاه به سوی بیمارستان نظامی‌ معادی در نزدیکی نیل در کنار قاهره پرواز کردیم. پزشکان برای پائین آوردن تب و بالا بردن فشارخون شروع به اقدامات کردند.

پس از چند روز دکتر دوباکی و همکارانش با دستگاه‌های مدرن‌شان به قاهره وارد شدند. عمل جراحی بسیار لازم بود. عکسبرداری نشان می‌داد که طحال من بطور خطرناکی بزرگ شده بود. در بیست و هشتم مارس عمل جراحی انجام گرفت. طحال به علت بیماری سرطان به اندازه یک توپ فوتبال بزرگ شده بود وزن آن به بیش از دوکیلو رسیده بود، در حالیکه بطور عادی به اندازه دست گره کرده یک انسان می‌باشد.

پس از مدتی، کمی ‌التیام و نیرو یافتم، بیمارستان را ترک کردم و به نزد خانواده ام در کاخ قبه، در ده کیلومتری شمال قاهره رفتم. کاخ قبه محل پذیرائی روسای ممالک خارجی است که برای دیدار به مصر میروند. این کاخ در میان درختان میوه و باغچه های گل قرار گرفته و در پیرامون آن دیوار مطمئنی ساخته شده است. قبل از هر چیز این خانه به ما صلح و آرامش و امنیت می‌داد، درست همان چیزی که از هنگامیکه ایران را ترک کردیم فاقد آن بودیم. البته طبیعی بود که بیشتر به رویدادهای میهنم توجه داشتم، به گذشته و حال میهنم می‌اندیشیدم.

بی‌تردید من اشتباهاتی کرده بودم، اما نمی‌توانم باور کنم آن اشتباهات عامل اصلی سقوط من بودند. امکان آن بود تا در طول گذشت زمان همه آن اشتباهات را تصحیح و جبران کنم. کشور من به شکوفائی فرهنگی رسیده بود. به هر حال مخالفین من نشان دادند که قدرت آنها بیشتر بود، هرچند آنها علایق و اهداف متحدی نداشتند. عظیم‌ترین قسمت مخالفین من در غرب شاید به سبب عدم آگاهی و افکار نادرستی که در ذهن خود از ایران پرورانده بودند، بر علیه من به حرکت آمدند. غربی ها هیچوقت کشور مرا نفهمیدند. قرن هاست که ما را نادیده گرفتهاند. زمانی که ما دوباره با آگاهی جدید به دنیای نو رسیدیم، کشور ما را بعنوان تقاطع جغرافیائی جهان می‌دانستند.

ما فقط نگهبانان جاده تجارت آنها در شرق بودیم و یک کشور وحشی و بدون ارزش به حساب می‌آمدیم و جایگاهی در واقعیات سیاسی جهان نداشتیم. من هیچگاه به انکار واقعیات نپرداختم و از عدم درک آمریکائیان و انگلیسیها در شناخت ایران به عنوان یک ملت مستقل ناتوان بودم. ما در ناحیه ژئوپلتیکی خاصی زندگی می‌کنیم، زیرا روسیه همیشه در رویای قدیمی‌ خود برای دستیابی به آبهای گرم خلیج فارس بسر میبرد. جواب این سئوالات آنطور که من فکر میکنم در عدم علاقمندی و درک غرب از تاریخ ایران و تجربه شکست خورده آن و فرق میان ایران قدیم و ایران نو میباشد.



پاسخ من به تاریخ می‌باید با تاریخ کشورم آغاز گردد. کشوری که سه هزار سال تاریخ و تمدن دارد و هنوز به خوبی شناخته نشده. من میل داشتم ایران را مدرن و پیشرفته وارد قرن بیست و یکم نمایم. شاید سقوط ایران در آینده ابعاد گستردهای به خود بگیرد و به دنبال خود کشورهای دوست و متحد را ساقط نماید.