"فصل هفتم"
"جلای وطن"
قرار بر
این شد که شهبانو و من، پس از اینکه آقای بختیار از مجلسین رای اعتماد گرفت برای
چند هفته استراحت و تمدد اعصاب ایران را ترک کنیم.
آخرین
روزهای اقامت در تهران، سخت دشوار بود و شبها با بیخوابی گذشت. میبایست روزها
همچنان به کار خود ادامه دهم، حال آنکه تاریخ حرکت نزدیک و نزدیکتر میشد و لحظه ای
از وضع دلخراش ایران فارغ نبودم.
نمیتوانم
احساسات خود رابه هنگامیکه به اتفاق شهبانو ایران را ترک میکردیم وصف نمایم. به
حکم تجربه طولانی و احساس قلبی، نسبت به آینده سخت نگران بودم. آرزو داشتم، سفر من
موجب پیدایش آرامش و تسکین تشنجات شود. امیدوار بودم بخت با شاپور بختیار یاری کند
و وی بتواند کاری انجام دهد و سرانجام وطن از ویرانی و نابودی نجات یابد.
در
فرودگاه مهرآباد بادی سرد میوزید. بر اثر اعتصاب کارکنان فرودگاه، تعداد زیادی
هواپیما در آنجا متوقف بود. در پای پلکان هواپیمای سلطنتی، مقامات مهم کشوری و
لشکری از جمله شاپور بختیار، نخست وزیر، رئیس مجلس شورای ملی، چند تن از وزیران و
فرماندهان نیروهای مسلح به بدرقه آمده بودند.
به همه
حاضران توصیه کردم که در رفتار خود جانب حزم و احتیاط را نگهدارند. خداوند را به
شهادت میگیرم که آنچه میتوانستم برای نجات خدمتگزاران وطن از مخاطرات احتمالی،
انجام دادم.
امام جمعه
تهران که در مسافرتهای قبلی در فرودگاه حضور داشت و دعای سفر میخواند، این بار
غایب بود. بعضیها در مورد این غیبت تعبیرات خاص کردند. حقیقت اینست که او بیمار
بود و متاسفانه چند هفته بعد در ژنو درگذشت. البته من مانند همیشه یک مجلد کلامالله مجید به همراه داشتم. احساسات، وفاداری و صمیمیتی که در فرودگاه نسبت به من
ابراز شد واقعا مرا سخت تحت تاثیر قرار داد. همه سکوت کرده بودند و بسیاری میگریستند.
آخرین تصویری که از ایران، سرزمینی که سی و هفت سال بر آن سلطنت کردم، بیاد دارم
خاطره چهره های سرگشته و غمگین و اشک آلود کسانی است که به بدرقه ما آمده بودند.
مرحله اول
سفر ما شهر آسوان بود، که در آنجا با استقبال گرم و مردانه پرزیدنت سادات مواجه
شدم. البته بزرگواری و شهامتی که در او سراغ داشتم جز این هم انتظاری نمیرفت. طی
چند روزی که در آسوان اقامت داشتیم محبت و توجه خاص و میهماننوازی پرزیدنت سادات
و همسرش برای شهبانو و من بسیار تسلی بخش بود.
پرزیدنت
سادات میخواست که ما مدتی طولانیتر در مصر بمانیم ولی من احساس میکردم که باید
باز هم از ایران دورتر شوم. در آن موقع میل داشتم به امریکا بروم که فرزندانم در
آنجا اقامت داشتند ولی همه ما را از رفتن به ایالات متحده برحذر میداشتند.
طبق قرار
قبلی چند روزی در مراکش اقامت گزیدیم و در
آنجا سلطان حسن دوم برادرانه از ما پذیرائی کرد. هنگامیکه قرار شد به باهاماس
برویم سلطان حسن هواپیمای مراکشی را در اختیار ما گذاشت. مشکلترین مراحل، اقامت ما در این جزایر بود. زیرا هر روز خبر
کشتارهای ایران به ما میرسید، گوئی این کابوس پایانی نداشت. محل اقامت ما در
باهاماس ویلائی در کنار دریا بود که هرکس میتوانست به آن نزدیک شود. به همین سبب
تعداد زیادی پاسبان به محافظت ما گماشته بودند که حضور آنان نیز خالی از اشکال
نبود. تنها دلخوشی ما در آن چند روز، محبتهای بی دریغ جهانگردان آلمانی و فرانسوی
بود.
از همان
روز اول میدانستیم که اقامت ما در باهاماس جنبه موقت خواهد داشت و در جستجوی
کشوری دیگر بودیم که بتوانیم برای مدتی طولانیتر در آن زندگی کنیم.
هنگامیکه
قرار بر این شد که به مکزیک برویم بسیار خوشحال شدم. از مسافرت رسمیخود به این
کشور و استقبال گرم مردم آن خاطره ای بس دلپذیر داشتم. در طی همان سفر رسمی بود
که با پرزیدنت لوپز پرتیو آشنا شدم و به روشن بینی وی در مسائل جهانی وقوف یافتم.
متاسفانه
وضع مزاجی من اجازه نداد که قسمتهای مختلف کشور زیبای مکزیک را چنانکه میخواستم
بازدید کنم. در عوض فرصت تجدید دیدار با هنری کیسینجر و ریچارد نیکسون را یافتم که
به من ثابت کرد حتی در میان امریکائیان نیز دوستان وفادار میتوان یافت.
قرار بود
پرزیدنت نیکسون به اتفاق همسرش به دیدار ما بیاید، در اخرین لحظه بیماری بانو نیکسون
مانع مسافرت وی شد و آقای نیکسون به تنهائی نزد ما آمد. بیست و چهار ساعتی که با
وی گذراندیم برای شهبانو و من بسیار مطبوع و دلپذیر بود.
این دیدار برای هر دوی ما بسیار مطبوع بود. هم بخاطر دوستی استوارمان و هم بخاطر
تفاهم و توافق نظری که در مسائل مهم سیاسی و بینالمللی داشته و داریم.
پرزیدنت
نیکسون یکبار قبل از انتخاب به ریاست جمهوری و یکبار دیگر در سمت رئیس جمهوری به
ایران سفر کرده بود و هیچکس بهتر از او در نیافت یک متحد قوی در این منطقه چه
ارزشی برای جهان غرب دارد.